رها رها ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

رهای پاییزی ما

خاطرات رها تو دل مامانش

1392/7/29 14:04
نویسنده : مریم و محمد
76 بازدید
اشتراک گذاری

شروع

 

تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کردم و فعلا برای

 

مسکن،رحم را برای  چند ماه اجاره کردم...البته به محض تمام شدن

 

مهلت،صاحبخانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد

 

توی کوچه !!! 

 

اظهار وجود

 

هنوز کسی از وجودم خبر ندارد . البته وجود که چه عرض کنم ، هر چند

 

ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم

 

می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد .

 

زندان 

 

گاهی وقت ها فکر می کنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک

 

حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟

 

فرق اینجا با آنجا

 

داشتم با خودم فکر می کردم اگه قرار بود ما جنین ها به جای رحم مادر

 

در جایی از بدن پدرها زندگی می کردیم چه اتفاقاتی می افتاد

 

احتمالا در همان هفته های اول حوصله شان سر می رفت . سزارین

 

می کردند !!!

 

کشوی میزشان را از طریق هل دادن با شکمشان می بستند !!!

 

اگر ویار می کردند باعث بوجود آمدن قحطی می شد !!!

 

به خاطر بی توجهی تا لحظه زایمان هم سراغ دکتر نمی رفتند و احتمالا

 

در اداره وضع جمل می کردند.

 

اگر بچه توی شکمشان لگد می زد آنها هم فورا توی سرش می زدند تا

 

ادب شود .

 

بلوتوث

 

امروز موقع سونوگرافی هر چی برای دکتر دست تکون دادم که از من عکس نگیر

 

نفهمید . الان حسابی نگران شدم می ترسم عکس هایم پخش شوند چون از

 

نظر پوشش اصلا در وضعیت مناسبی نبودم .

 

بندناف

 

امروز همش می خواستم برم گشت و گذار اما مادر اینقدر نگران گم

 

شدن من است و آنچنان مرا با بندناف بسته است که نمی گذارد دور شوم.

 

موج مکزیکی

 

اینکه بعضی وقتها حسابی قاط می زنم به خاطر امواج موبایل است .

 

مادرم ، نمی شود به احترام من کمتر اس ام اس بازی کنی ؟؟؟

 

سکوت سرشار از ناگفته هاست

 

از بس به خاطر سکوت ، اینجا عقده ای شدم که تصمیم گرفتم به محض

 

تولد فقط جیغ بزنم تا تخلیه شوم.

 

چند بار مصرف

 

لابد شنیده اید که یک نفر می رود نانوایی و از فروشنده می پرسد که

 

آقا نان یکبار مصرف دارید ؟ و فروشنده می خندد و می گوید مگر نان

 

 چند بار مصرف هم داریم ؟ خواستم بگم اصلا هم خنده دار نیست اینجا

 

هر چیزی که به من برسد دوبار مصرف است.

 

جغرافیای بدن

 

فکر کنم در قطب جنوب هستم چون در این مدت اینجا همیشه شب

 

است .

 

رخصت

 

خب کم کم باید گلویم را برای گریه آماده کنم می خواهم برای

 

خروج رخصت بخواهم .

 

مادرم ممنونم ... دیگر مزاحم نمی شوم

 

اولین نفس

 

کمی استرس دارم همین طور که به لحظه خروج نزدیک می شوم  قلبم

 

تندتر می زند . همه چیز دارد از یادم می رود و احساس می کنم بعدها

 

چیزی از اینها را به خاطر نمی آورم.

 

آهای من که هنوز حرفهایم تمام نشد...

 

با تشکر از مامانم  

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)